روایت پنجاه و هشتم
یادم میاد ۱۱ساله بودم، پدر و مادرم از هم جدا شده بودن، من با پدرم زندگی میکردم؛ زن بابام خیلی آزارم میداد، بابام هم معتاد بود و گوش به فرمان زنش، مامانم درخواست حضانت داده بود و از بابام شکایت کرده بود. روزی که احضاریه اومد من رو برد زیر زمین چند بار محکم شالم رو بسته بودم دور گردنم که خفه بشم بمیرم و بابام دیده بود، گفت میخواستی خودت رو بکشی؟
چندتا سیخ از همونایی که باهاش مواد میکشید رو آورد و گذاشت روی اجاق گاز تا داغ بشن، گفت بخون احضاریه رو، من خوندم که عدم صلاحیت به دلیل ضرب و شتم، اعتیاد و... . گفت اینا راسته؟هیچی نگفتم! گفت آره راسته ولی تو یا باید بیای بگی دروغه، یا همین امشب بمیری! گفتم بمیرم، الکی نگفتما واقعا دلم میخواست بمیرم.
موهام رو پیچید دور دستش انقدر من رو کوبوند به اینور اونور که همه جا شده بود خون، بعد هم میخواست سیخ داغ بذاره روی زبونم که دهنم رو باز نکردم، گذاشت رو دستم، بعد هم گفت نمیکشمت، میبرم میفروشمت به یه افغانی ۱۵۰ تومن، اندازه پول یه گوسفند.
نصف شب با ترس فرار کردم و رفتم خونه مادربزرگم، میدونی کجاش غمانگیزه؟ داییم به مادربزرگم اینا میگفت ببریم پسش بدیم باباش به جرم آدمربایی ازمون شکایت میکنه. رومینا نجات پیدا کرد که از این دنیا رفت، اون حس بی پناهی که به یه پسر التماس کنه فراریش بده رو من از ته قلبم درک میکنم.
یادم میاد ۱۱ساله بودم، پدر و مادرم از هم جدا شده بودن، من با پدرم زندگی میکردم؛ زن بابام خیلی آزارم میداد، بابام هم معتاد بود و گوش به فرمان زنش، مامانم درخواست حضانت داده بود و از بابام شکایت کرده بود. روزی که احضاریه اومد من رو برد زیر زمین چند بار محکم شالم رو بسته بودم دور گردنم که خفه بشم بمیرم و بابام دیده بود، گفت میخواستی خودت رو بکشی؟
چندتا سیخ از همونایی که باهاش مواد میکشید رو آورد و گذاشت روی اجاق گاز تا داغ بشن، گفت بخون احضاریه رو، من خوندم که عدم صلاحیت به دلیل ضرب و شتم، اعتیاد و... . گفت اینا راسته؟هیچی نگفتم! گفت آره راسته ولی تو یا باید بیای بگی دروغه، یا همین امشب بمیری! گفتم بمیرم، الکی نگفتما واقعا دلم میخواست بمیرم.
موهام رو پیچید دور دستش انقدر من رو کوبوند به اینور اونور که همه جا شده بود خون، بعد هم میخواست سیخ داغ بذاره روی زبونم که دهنم رو باز نکردم، گذاشت رو دستم، بعد هم گفت نمیکشمت، میبرم میفروشمت به یه افغانی ۱۵۰ تومن، اندازه پول یه گوسفند.
نصف شب با ترس فرار کردم و رفتم خونه مادربزرگم، میدونی کجاش غمانگیزه؟ داییم به مادربزرگم اینا میگفت ببریم پسش بدیم باباش به جرم آدمربایی ازمون شکایت میکنه. رومینا نجات پیدا کرد که از این دنیا رفت، اون حس بی پناهی که به یه پسر التماس کنه فراریش بده رو من از ته قلبم درک میکنم.
این پست را در اینستاگرام ببینید
آخرین پست ها
-
Brandmoord Narges Achikzei. Een doofpot. Een tijdlijn.
-
Eerwraak in Teheran: Moordenaar veroordeeld tot drie jaar gevangenisstraf
-
Eerwraak in Zehlendorf, Duitsland: Man steekt ex-vrouw dood
-
Man doodt vrouw en man in Gilan, Iran
-
Vrouw doodgeschoten voor de ogen van haar 4-jarige zoontje in Rijswijk
-
Eerwraak in Darrehshahr, Iran: 17-jarig meisje vermoord door haar vader
-
Eerwraak in Swat, Pakistan: Vrouw en drie dochters vermoord
-
Eerwraak in Gwalior, India: Vader wurgt zijn dochter
-
Femicide in Sib en Soran, Iran: Man vermoordt echtgenote en schoonmoeder
-
Eerwraak in Bhanpura, India: Vader gearresteerd voor moord op zijn dochter