روایت شصت و پنجم
من ۲۶سالمه و برای کل زندگی من داداش و بابام تصمیم میگیرن، یه بار داشتم ماشین دوست پسرم میشدم که داداشم منو دید، منو کشوند پایین و تو خیابون تا خونه با کوله باشگاهش انقدر زد توی سر و صورتم، تا اومدم خونه همه ملت نگاه میکردن. آوردم خونه باز من رو با کمربند زد، تا یک ماه همه سر و صورتم و بدنم کبود بود، اجازه باشگاه رفتن و بیرون رفتنم اصلا نداشتم.
خیلی از روزا آرزوی مرگ داداشم وبابام رو میکنم تا راحت بشم از دستشون، داداشم هزاران بار گفت میکشمت، بعد از چهل روزم فراموش میشی، هیچکی هم کاری نمیکنه، بابا هم رضایت میده. چهار سال پیش که بهم تجاوز کردن ترسیدم بابام و داداشم بدونن و حتی شکایت کنم چون میدونستم میگن آبرومون رو بردی، پامون رو کشیدی دادگاه و علاوه بر اون واسه خاطر تجاوز من رو میکشتن.
یادمه یک بارم داداشم وقتی دید با دختر یکی از فامیلا که گفتن باهاش دوست نشو حرف زدم اومد موقع خواب گلوم رو گرفت، انقدر دست و پا زدم تا کبود شدم آبجیم جداش کرد. دیگه کاری باهام کردن که دوست دارم واقعا فرار کنم از خونه، نمیدونم واقعا دیگه کی، به چه سنی برسم تا ولمکنن و بذارن خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم که کجا باشم، کجا برم، دوستام کی باشن و بدونن فکر آبروشون هستم، فقط این حرفا و گیر دادنها و بیاحترامیها، حرفهای زشت و رکیک و دادن صفت ج.ن.د.ه بهم آزارم میده.
اونم حرفهای زشت و رکیکی که پدر به دخترش بگه، خدا من رو ببخشه که آرزوی مرگ پدرم رو میکنم، وقتی این حرفای زشت و زننده رو بهم میزنه اما قلبم به درد میاد، آتیش میگیرم.
من ۲۶سالمه و برای کل زندگی من داداش و بابام تصمیم میگیرن، یه بار داشتم ماشین دوست پسرم میشدم که داداشم منو دید، منو کشوند پایین و تو خیابون تا خونه با کوله باشگاهش انقدر زد توی سر و صورتم، تا اومدم خونه همه ملت نگاه میکردن. آوردم خونه باز من رو با کمربند زد، تا یک ماه همه سر و صورتم و بدنم کبود بود، اجازه باشگاه رفتن و بیرون رفتنم اصلا نداشتم.
خیلی از روزا آرزوی مرگ داداشم وبابام رو میکنم تا راحت بشم از دستشون، داداشم هزاران بار گفت میکشمت، بعد از چهل روزم فراموش میشی، هیچکی هم کاری نمیکنه، بابا هم رضایت میده. چهار سال پیش که بهم تجاوز کردن ترسیدم بابام و داداشم بدونن و حتی شکایت کنم چون میدونستم میگن آبرومون رو بردی، پامون رو کشیدی دادگاه و علاوه بر اون واسه خاطر تجاوز من رو میکشتن.
یادمه یک بارم داداشم وقتی دید با دختر یکی از فامیلا که گفتن باهاش دوست نشو حرف زدم اومد موقع خواب گلوم رو گرفت، انقدر دست و پا زدم تا کبود شدم آبجیم جداش کرد. دیگه کاری باهام کردن که دوست دارم واقعا فرار کنم از خونه، نمیدونم واقعا دیگه کی، به چه سنی برسم تا ولمکنن و بذارن خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم که کجا باشم، کجا برم، دوستام کی باشن و بدونن فکر آبروشون هستم، فقط این حرفا و گیر دادنها و بیاحترامیها، حرفهای زشت و رکیک و دادن صفت ج.ن.د.ه بهم آزارم میده.
اونم حرفهای زشت و رکیکی که پدر به دخترش بگه، خدا من رو ببخشه که آرزوی مرگ پدرم رو میکنم، وقتی این حرفای زشت و زننده رو بهم میزنه اما قلبم به درد میاد، آتیش میگیرم.
این پست را در اینستاگرام ببینید
آخرین پست ها
-
Brandmoord Narges Achikzei. Een doofpot. Een tijdlijn.
-
Eerwraak in Teheran: Moordenaar veroordeeld tot drie jaar gevangenisstraf
-
Eerwraak in Zehlendorf, Duitsland: Man steekt ex-vrouw dood
-
Man doodt vrouw en man in Gilan, Iran
-
Vrouw doodgeschoten voor de ogen van haar 4-jarige zoontje in Rijswijk
-
Eerwraak in Darrehshahr, Iran: 17-jarig meisje vermoord door haar vader
-
Eerwraak in Swat, Pakistan: Vrouw en drie dochters vermoord
-
Eerwraak in Gwalior, India: Vader wurgt zijn dochter
-
Femicide in Sib en Soran, Iran: Man vermoordt echtgenote en schoonmoeder
-
Eerwraak in Bhanpura, India: Vader gearresteerd voor moord op zijn dochter