من سال دوم راهنمايي بودم، چادر سركردن من براي پدرم به شدت اهميت داشت، طوري كه وقتي چادر سر مي‌كردم و مثل زن‌هاي ٧٠ساله رو نمي‌گرفتم نمي‌ذاشت از خونه بيام بيرون، من فقط ١٤ساله‌م بود. يادمه به خاطر اين موضوع كتك سختي خوردم و حتي روزها اجازه رفتن به مدرسه نداشتم، وقتي اجازه پيدا كردم كه دوباره برم مدرسه مدام ترس داشتم كه مبادا منو تو راه مدرسه ببينه كه رو نگرفته باشم.

تو مدرسه انگشت نشون بودم و جالبه كه اين پدر يك بار به من نگفت نماز بخون؛ من چادر سر مي‌كردم و رو مي‌گرفتم ولي نماز نمي‌خوندم. تناقض شديدي وجودم روفرا گرفته بود ولي خب مجبور بودم.

من الان زني هستم ٢٢ساله كه به دنبال اتفاقات قبلي ازدواج كردم چون اعتقاد داشتن دختر بايد زود ازدواج كنه و الان صاحب فرزند هستم ولي پر از گره روحی.

بلافاصله بعد از ازدواج چادر رو از سر برداشتم، برخلاف نظر شوهرم ولي اعتقاد داشتم چون جلوي پدرم نتونستم بايستم ،جلوي شوهرم بايد بايستم. كاري كه پدرم براي يه غيرت بي‌جا با يك دختر ١٤ساله كرد باعث شد من الان با كلي گره روحی زندگي كنم، با شوهرم مدام اختلاف داشته باشم بخاطر اينجور مسائل و اين كه از نعمت داشتن پدر محروم باشم كه بعد از بي حجاب شدنم ديگه تو صورتم نگاه هم نكرد.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Geplaatst in honor violence en getagd met .