روایت هشتاد و ششم

مادر من یه زن مجرده و سالها پیش با مردی وارد رابطه شد. یه شب همدیگر رو تو خونه ملاقات کردن و در حال حرف زدن بودن که برادرش سر رسید و گرفتش زیر مشت و لگد، فردای اون روز هر کی ازش می‌پرسید چی شده می‌گفت از پله‌ها افتادم. مادرم به رابطه پنهانیش ادامه داد و ایندفعه برادرش کل خانواده رو خبر کرد و همگی با هم ریختن سرش؛ برادرش و پدرش با کتک زدن و وسیله پرت کردن و مادرش با شکوندن لوازم آرایشش، تهدید به مرگش می‌کردن و مامانم با گریه از ترس به قتل رسیدنش می‌گفت اون آقا قصد ازدواج داشت.

باباش تهدیدش می‌کرد یا خانوادت یا اون مرد. مامانم ازدواج نکرد اما به رابطه‌اش به طور پنهانی ادامه داد. کتک کاری و دعوا تموم شده بود اما توهین و ترس نه. برادرش طبقه بالای خونه ما زندگی می‌کرد وقتی از بیرون می‌اومد در رو با شتاب باز می‌کرد و خونه رو چک می‌کرد، مهم نبود مهمون داشته باشیم یا نه، لباس عوض می‌کنیم یا نه.

تلفن خونه رو هم قطع کرده بودن ما اجازه نداشتیم وقتی آشپزی می‌کنیم پنجره آشپزخونه رو باز بذاریم چون ماشینای زیادی تو خیابون پارک می‌کردن و پدرِ مادرم علت پارک کردنشون رو مامانم می‌دونست. تا سالها با مامانم حرف نمی‌زد و هنوزم که آشتی کردن اگه مثلا با مامانم بریم دوچرخه سواری مامانم رو به باد فحش می‌بنده و اگه من جواب پدرش رو بدم و بهش یاداوری کنم که چقد افکارش و رفتارش چندش‌آوره مامانم با عصبانیت بهم یادآوری می‌کنه که احترام بزرگتر و کسی که خیلی برام زحمت کشیده رو نگه دارم.

وقتی از روز هایی می‌گم که روش رو به خواهرش می‌کرد و می‌گفت من دارم دیوونه می‌شم، از روزهایی که نفسش بند می‌اومد و می‌افتاد زمین میگم و داستانش رو با داستان رومینا مقایسه می‌کنم جوابش بهم اینه که مگه چی شده حالا مگه منو کشتن؟ و این واقعا تاسف برانگیزه.

 

این پست را در اینستاگرام مشاهده کنید

 

پستی که توسط کارزار داس غیرت (@honorviolence.ir)

Geplaatst in honor violence en getagd met .