روایت هفتم

چقدررررر این واژه ی سرتُ می‌بُرم واسه ما زن ها تکراریه. من چون رشته ام فنی بود هفده سالگی دانشجو شدم؛ اما دوست پسر نداشتم. داداشم زنگ زده بود خونه دیده بود مشغوله، فقط به خاطر اینکه "فکر کرده بود" من احتمالا تلفنی با یک پسر حرف میزدم گفت از سر کار بیام سرت روی سینه ی خودته. منم از ترسم قبل از اومدنش خودکشی کردم. بیست تا قرص سیتالوپرام خوردم و مامان و خواهرم نجاتم دادن. اما توی بیمارستان وقتی شلنگ شستشو توی بینی من بود و در عذاب بودم بهم سرکوفت زدن که اگر با تلفن حرف نزده بودی اینجوری نمی‌شد. حتی با تلفن حرف زدن واسم ممنوع بود.

من یک هفته گنگ بودم، یک هفته نه آب میخوردم نه غذا، فشار ترس بهم شوک وارد کرده بود، با سِرُم زنده بودم، در آخر هم وقتی بهتر شدم و به حرف اومدم مادرم و خواهرام مجبورم کردن برم از داداشم معذرت‌خواهی کنم که ببخشید با تلفن حرف می‌زدم و تو فکر بد کردی.

هنوزم بعد از ده دوازده سال از یادآوری اون روزها تنم میلرزه، روزهای مجردی من همش باعذاب گذشت، با تعصبات بی‌جای برادرام وخانواده ام. من تنهایی اجازه نداشتم بیرون برم، آرزوی گردش با دوستانم رو داشتم، حتی در خونه رو نباید باز می‌کردم. موبایلم مرتب چک میشد، مدام تن و بدنم از تهدید میلرزید. هیچ کار نمی‌کردم از ترس‌ اما همیشه مثل مجرم ها باهام برخورد میشد.

وقتی رفتم سر اولین کارم داداشم چپ و راست مخالفت می‌کرد و یک شب با فلاسک چای زد توی سرم، نزدیک بود بیهوش بشم یا بمیرم؛ حالا چه فرقی داره با فلاسک چای یا با داس؟! هیچکس حریفش نبود چون به نظرشون بیراه هم نمی‌گفت. چه لگدایی که نخوردم، که حتی یه بار یه کیستی داخل دلم پاره شد.

آخ چه دردایی که الان واسم زنده نشد. به اولین خواستگارم نشناخته جواب مثبت دادم تا فرار کنم. نامزد شدیم، حتی با نامزدم نیم ساعت حق نداشتم بیرون برم. این ها بخش کوچکی از اندوهم بود، ما در ایران همه رومینا هستیم.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Geplaatst in honor violence en getagd met .