روایت پنجم

چقدر روایت چهارم برای من آشناست. روزی که خواستگاری که از طرف خانواده مادرم بهم معرفی شده بود رو رد کردم، بازخواست شدم که باید حتما دلیلش رو بگم. زبونم رو باز کردم و از داشتن رابطه جنسی با دوست پسرم که خواستگارم هم بود ولی مادرم مانع ازدواجمون شده بود گفتم و اینکه دیگه دختر نیستم (به معنایی که توی جامعه ما جا افتاده)

اون مسئله(نداشتن رابطه جنسی قبل از ازدواج) برای خواستگارم مهم بود. این شد که بعد از کلی کشمکش با مادرم و سرکوفت های هر روزه، متهم شدن به بی‌آبرویی و آرزوی مرگ برای منی که درس خونده بودم و شاغل و یه جورایی مستقل بودم، از خونه اش رفتم و به برادرم و بعدش هم خواهرم پناه بردم.

خلاصه اش اینکه الان ازدواج کردم و یه پسر یه ساله دارم و اندازه ای که میخوام خوشبختم ولی همه جای وجودم نفرت از خودم که چرا مادرم رو محرم دونستم و زبون باز کردم پره. به مادرم فقط برای آروم شدن وجدانم احترام میذارم، رابطه ام باهاش در حد یکی دو ماه یه باره و تا جایی که می‌تونم ازش دوری میکنم.

هنوزم که هنوزه فکر می کنم اگر با همون دوست پسرم ازدواج میکردم هم خوشبخت‌تر بودم و هم اینکه این اتفاقات تلخ نمی افتاد. حس فوق العاده بدیه؛ من هر چقدرم خوشبخت باشم این حس لعنتی از من بیرون نمیره...

*دختر در اشاره به کودکان دختر(زیر ۱۸ سال) و زن برای بالای ۱۸ سال باید استفاده شود. استفاده از دختر به منظور اشاره به زنی که تجربه رابطه جنسی نداشته، غلط رایج است.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Geplaatst in honor violence en getagd met .