روایت چهل و هشتم

من یه دختر ۲۲ ساله م، دانشجوام و معماری می‌خونم، در خونواده ای هستم که هیچی از احترام به فرزند نمی‌دونن.مدام تحقیر می‌کنن، سرکوب می‌کنند و مسخره.

پدری دارم به شدت بی منطق و بی فکر که به جز چرت و پرت گفتن هیچی بلد نیست. کتکم نمی‌زنه ولی در صحبت باهامون از الفاظی استفاده می‌کنه که از هزار شکنجه بدتره. مادرم هم همینطور، خیلی بی فکر و مسخره و محدود. اجازه نمیده اصلا زندگی کنم.

شاید باورتون نشه حتی یه باشگاه ساده هم اجازه نمیده برم اما خودش به ورزش و تناسب اندام خودش می‌رسه. صبح تا شب تو خونه باید تموم کارهای خونه رو انجام بدم و بیرون نرم. وقتی هم برمی‌گرده کلی فحش میده که این چه وضع کار کردنه. خیلی از لحاظ روحی داغونم و شب ها تا صبح اشک می‌ریزم.

نه امید دارم نه خانواده و نه حق انتخاب. موقعیت عالی برای ازدواج دارم اما جرات مطرح کردنش رو ندارم، مادرم می‌گه فردا بگیم خواستگارش هم‌کلاسیشه مردم می‌گن حتما دوست پسرش بود، آبرومون می ره و بابات هیچ وقت نمی‌ذاره دیگه دانشگاه بری، هیچ دلخوشی ندارم هیچی.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Geplaatst in honor violence en getagd met .